جدول جو
جدول جو

معنی نظاره وار - جستجوی لغت در جدول جو

نظاره وار(نَظْ ظا رَ / رِ)
مانند تماشاچیان. چون تماشاگران:
مر مرا بنمای محسوس آشکار
تا ببینم مر ترا نظاره وار.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَظْ ظا رَ / رِ)
منظر. که بر آن نظر کنند. که آن را تماشا کنند. چشم انداز:
جای نظاره گاه چشم ترا
زلف گلبوی و روی گلگون باد.
مسعودسعد.
، جائی که از آن نظر کنند. دیدگاه:
ای رخ و زلفت چنانک ماه به مشکین کمند
ساخته نظاره گاه بر سر سرو بلند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ / رِ)
منظر. تماشاگه. که بر آن نظر افکنند. که بر آن به تماشا نظر افکنند. چشم انداز. منظره:
مرا ز عشق تو آن بس بودبتا که بود
نظاره گاه دو چشمم جمال تو گه گاه.
سوزنی.
نظاره گاهی هرچه خوشتر. (کلیله و دمنه).
اول شب نظاره گاهم نور
و آخر شب هم آشیانم حور.
نظامی.
آراسته لعبتی چو ماهی
چون سروسهی نظاره گاهی.
نظامی.
گلها به نظاره گاه بستان
چون پردۀ دیده های مستان.
فیضی (از آنندراج).
، دیدگاه. منظر. که از آنجا نظر افکنند و تماشا کنند:
سالار قبیله با سپاهی
برشد به سر نظاره گاهی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَظْ ظا رَ / رِ گَ)
تماشاچی. تماشاگر:
نظاره گرروح ندیده ست به دیده
چون چهرۀ زیباش به صحرای صور بر.
سنائی.
، دیده بان. که از دیدگاهی یا فراز برجی اطراف را بنگرد و مراقبت کند:
ز دیوارهایش برآورده سر
ستاره چو دستار نظاره گر.
هاتفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ / رِ)
ندا، و آن نصف میل است و میل ثلث فرسنگ است، پس نعره وار شش یک فرسنگ باشد. (یادداشت مؤلف) ، مسافتی که آوازۀ نعره ای بدانجای رسد:
اسبی دارم که نعره واری
طی می نکند به یک شبانروز.
نزاری.
هنوز نعره واری راه نرفته بودند که باد سختی برخاست. (تاریخ نگارستان).
که دردامان کوه و کوهساری
که تاکوه است از آنجا نعره واری.
وحشی
لغت نامه دهخدا
تماشا خانه بنگرید به تماشا خانه محل تماشا: ای منظر تو نظاره گاه همگان پیش تو در او فتاده راه همگان. (کشف الاسرار 32: 1) توضیح گاه بتشدید ظا آورند
فرهنگ لغت هوشیار
شترانه مانند شتر ماده مثل ناقه: گردن امید خود را ناقه وار بس جرسها کز گمان در بسته ام. (خاقانی. سج. 639)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافه وار
تصویر نافه وار
بزدلانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظاره گر
تصویر نظاره گر
بیننده
فرهنگ واژه فارسی سره
اشارت گونه، تلویحاً، کنایه آمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیننده، تماشاچی، تماشاگر، شاهد
فرهنگ واژه مترادف متضاد